معلولین موفق دنیا

ادامه مطلب را ببینید

هلن کلر:

داستان زندگی هلن کلر، داستان زندگی کودکی است که در سن 18 ماهگی ناگهان ارتباطش با دنیای بیرون قطع شد. اما او چنان محکم و آرام در برابر ناملایمات پیش رفت که توانست نبرد موفقیت آمیزی برای ورود دوباره خود به همان دنیا را داشته باشد.

کودکی را کم کم سپری نمود و به بانویی بسیار باهوش و حساس تبدیل شد که قادر به نوشتن و صحبت کردن بود و به طور خستگی ناپذیری برای بهبود حال دیگران تلاش می نمود.

هلن، در 27 ژوئن 1880 در «توسکامبیا آلاباما» متولد شد. زندگی واقعی او در یک روز ماه مارس سال 1887 وقتی که تقریباً 7 ساله بود، شروع شد.

او از این روز به عنوان مهمترین روزی که در زندگی به خاطر دارد یاد می کند. روزی که «آنی سالیوان» با سابقه 20 ساله در مدرسه «پرکینز» نابینایان به عنوان معلم او وارد زندگیش شد.

آنی و هلن از زمان آشنایی همیشه با هم بودند تا این که آنی در سال 1936 چشم از جهان فرو بست.

هلن حتی وقتی که دخترک کوچکی بود بسیار مشتاق ورود به دانشگاه بود. او سرانجام در سال 1900 وارد دانشگاه «رادکلیف» و در سال 1904 فارغ التحصیل شد.

بنابراین او اولین فرد نابینا- ناشنوایی بود که از دانشگاه فارغ التحصیل شد. در طی این سال ها آنی سالیوان با تلاش بی وقفه خود کتاب ها را می نوشت و در اختیار شاگردانش می گذاشت.

هلن کلر از زمانی که هنوز در دانشگاه «رادکلیف» دانشجو بود، نگارش را آغاز کرد و این حرفه را 50 سال ادامه داد. علاوه بر " زندگی من" ، 11 کتاب ها و مقالات بیشماری در زمینه نابینایی، ناشنوایی، مسائل اجتماعی و حقوق زنان به رشته تحریر در آورده است.

هلن کلر با وجود علایق بسیاری که داشت اما هرگز نیاز نابینایان و نابینا- ناشنوایان دیگر را از نظر دور نمی کرد. او دوست شخصی دکتر پیتر سالمون، مدیر اجرایی خدمات هلن کلر برای نابینایان بود ( که بعدها به عنوان خانه صنعتی نابینایان مشهور شد) و او را در تأسیس مرکزی یاری نمود که به عنوان مرکز ملی هلن کلر برای جوانان و بزرگسالان نابینا- ناشنوا نام گرفت. هلن از تعداد بسیاری از مراکز و امکاناتی که توسط IHB فراهم شده بود، بازدید کرد.

در سال 1936، هلن کلر به «کانکتیکات وستپورت » رفت، جایی که تا پایان عمر خود یعنی تا ژوئن 1968 و سن 87 سالگی در آنجا بود.

در مراسم تدفین او سناتور «لیستر هیل» درباره او چنین گفت:

»او زنده خواهد ماند و یکی از چند نام جاویدانی است که متولد شده اند اما نه برای مردن. روح او برای همیشه باقی می ماند و نسل ها می توانند داستان های بسیاری را از زنی روایت کنند و بخوانند که به جهانیان نشان داد هیچ مرزی برای شجاعت و ایمان وجود ندارد«

*هلن کلر در وصف و گرامیداشت یاد معلم خود چنین سروده است :

ONCE I KNEW THE DEPTH WHERE NO HOPE

WAS AND DARKNESS LAY ON FACE OF ALL THINGS.

THEN LOVE CAME AND SET MY SOUL FREE.

ONCE I FRETTED AND BEAT MYSELF AGAINST

THE WALL THAT SHUT ME IN. MY LIFE WAS WITHOUT

A PAST OR FUTURE, AND DEATH A CONSUMMATION

DEVOUTLY TO BE WISHED,

BUT A LITTLE WORD FROM THE FINGERS OF ANOTHER FELL

INTO MY HANDS THAT CLUTCHED AT EMPTINESS,

AND MY HEART LEAPED UP WITH THE RAPTURE OF LIVING.

I DO NOT KNOW THE MEANING OF DARKNESS,

BUT I HAVE LEARNED THE OVERCOMING OF IT.

به عمق نومیدی رسیده بودم و تاریکی چتر خود

بر همه چیز کشیده بود که عشق از راه رسید و

روح مرا رهایی بخشید.

فرسوده بودم و خود را به دیوار زندانم می کوبیدم.

حیاتم تهی از گذشته و عاری از آینده بود و مرگ

موهبتی بود که مشتاقانه خواهانش بودم.

اما کلامی کوچک از انگشتان دیگری ریسمانی شد

در دستانم، به آن ورطه پوچی پیوند خورد و قلبم با شور زندگی شعله ور شد.

معنای تاریکی را نمی دانم، اما آموختم که چگونه بر آن غلبه کنم.

هومر:

هومر شاعر و داستان سرا نابینا (قرن هفتم ق.م) هومر کهن ترین و نامدارترین حماسه سرای یونانی است. وی را از افتخارات سرزمین یونان قدیم می دانند. در قرن نوزدهم در وجود چنین شاعری شک کردند، ولی اکنون اکثر محققان معتقدند که وی در قرن هفتم قمری می زیسته است. بنابر روایات، نابینا بوده است و شاید نخستین شاعر نابینا در تاریخ باشد. متأسفانه درباره زندگی هومر سخنور نابینای یونان باستان،آگاهی درست و بسیاری در دست نیست، اما هردوت معتبرترین مورخ عهد باستان با قاطعیت نوشته است: داستانسرایی به نام هومر وجود داشته است که در قرن هفتم قبل از میلاد مسیح می زیسته است. آنچه به عنوان زندگی هومر در دست است مجموعه افسانه ها، و برخی داستان های ساختگی است که به دست اشخاص مختلف گرد آمده است. این داستان ها که برخی از آنها دلپذیر است، اعتبار تاریخی ندارد و تنها چیزی که شاید بتوان در این میان پذیرفت این است که هومر بسیار سفر کرده است و سرنوشت و حتی مردم روزگار با وی سازگار نبوده اند. پیداست که هومر در دیار خودچنان مقام وجایگاه بلندی یافته بود که درباره وی افسانه های بسیاری ساخته اند. پیکر تراشان و نقاشان یونان قدیم وی را به صورت مردی موقر و هوشیار، با چشمانی بسته نشان داده اند. این سیما با آن مرد پر شور و سرکشی که ایلید را سروده است سازگار نیست. با اینکه اغلب اسناد هومر را نابینا نشان داده اند اسنادی هم هست که در آنها هومر بینا و جوان است. هومر قامتی معتدل داشت. صورتی زیبا و سری بزرگ داشت و در صورت او اثر آبله پیدا بود. او نسبت به اطرافیان خود بسیار مهربان و یار بزرگان روزگار خود بود.

افلاطون و ارسطو او را سزاوار و لایق تعظیم می دانستند و ارسطو آثار او را از خود دور نمی کرد و می گفت در شعر او کمال فصاحت و شناخت و حکمت و استواری رای وجود دارد. در روزگار باستان مردم هفت شهر از نژاد یونانی هومر را از خود می دانستند. مردم آتن او را به این دلیل از آن خود می دانستند که ازمیر مستعمره آنها بود.

مردم کولوفون مدعی بودند که ازمیری ها هومر را به ایشان گروگان داده بودند و می گفتند کلمه اومیروس پسوند نام هومر نیز به معنی گروگان است. دلایل مردم ازمیروکیوس معتبرتر بود. زیرا راویان باستان اشعارهومر، از مردم این سرزمین بودند و حتی سیمونید شاعر معروف یونانی که از حدود 467 تا حدود 556 ق.م زیسته است. هومر را" مردیکوس" نامیده استو می گوید، مردی نابینا بود که در سرزمین کیوس کوهستانی می زیست. دراین صورت اگرزادگاه وی در آنجا بود از اتباع این شهر به شمار می رفته است. چنانکه راویان اشعار وی را که در آنجا بوده اند از بازماندگان او دانسته اند. بررسی اشعار و دلبستگی به آثار هومر از شش قرن پیش از میلاد آغاز شد و بیشتر دلبستگان ، ترانه های او رااز بر می کردند و برخی از هوادارانش دور هم جمع می شده اند و با خواندن سرودهایش لذت می بردند. نخستین کسی که ترانه های پراکنده هومر را گرد آورد و نگذاشت دگرگون شوند، اریستاکوس سرپرست کتابخانه اسکندریه بود که یکصد و پنجاه سال پیش از میلاد دو کتاب منتشر کرد و تقریباً همان است که امروزه به جای مانده است. این دو منظومه بزرگ حماسی یکی به نام ایلیاد و دیگری به نام ادیسه است که از شاهکارهای ادبیات حماسی جهان به شمار می روند. در نوشته های قدیم چند اثر نیز به وی نسبت داده اند که اینک در دست نیست. از سخنان اوست: شرف و فضیلت را طلب کنید و از مذمت و رذیلت بگریزید، انسان قادرترین حیوانات است بر حیله.

هر گاه مذهب تو عدل باشد بزرگی و بلندیها را جستجو می کنی. کسی که در انجام این امر دوباره اشتباه کند حکیم نیست. هرگاه درختی افتاد هر که خواهد از برگ آن می چیند. کسی که محتمل مصیبتهای سخت شود او مرد است. مذهب مرد از کلام او دانسته می شود. او نوشت: عادل آن نیست که ظلم نکند بلکه عادل کسی است که اگر توانایی ستم داشته باشد ظلم نکند.

هومر کهن ترین و نامدارترین حماسه سرای یونانی است. وی را از افتخارات سرزمین یونان قدیم می دانند.در قرن نوزدهم در وجود چنین شاعری شک کردند، ولی اکنون اکثر محققان معتقدند که وی در قرن هفتم قمری می زیسته است. بنابر روایات، نابینا بوده است و شاید نخستین شاعر نابینا در تاریخ باشد. متأسفانه درباره زندگی هومر سخنور نابینای یونان باستان، آگاهی درست و بسیاری در دست نیست، اما هردوت معتبرترین مورخ عهد باستان با قاطعیت نوشته است: داستانسرایی به نام هومر وجود داشته است که در قرن هفتم قبل از میلاد مسیح می زیسته است.

لویی بریل:

چهارم ژانویه روز تولد لویس بریل (چهارم ژانویه 1809 - ششم ژانویه 1852 ) است. او مخترع خط یا زبان بریل می باشد، سیستمی جهانی که افراد نابینا و یا دچار ناتوانی بینایی را قادر به خواندن و نوشتن می کند. بریل فرد را قادر می سازد که با حرکت دادن انگشتان برروی حروفی که شامل یک تا شش نقطه برجسته است بخواند. این سیستم به اقلب زبانهای شناخته شده در دنیا برگردانده شده است.

بریل در شهر Coupvary در نزدیکی پاریس به دنیا آمد. پدرش سیمون رنه بریل، افسار و زین اسب می ساخت و از این طریق امرار معاش می کردند. در سن سه سالگی چشم چپ بریل توسط یک درفش در کارگاه پدرش بشدت آسیب دید. او چشم چپ خود را از دست داد و به فاصله کمی به علت عفونت و نبود امکانات بهداشتی چشم راست او نیز دچار آسیب شدید شد. بریل در سن چهار سالگی به طور کامل بینایش را از دست داد.

با وجود ناتوانی مدرسه را شروع کرد و ادامه داد، تا زمانی که دیگر نیاز به خواندن و نوشتن داشت. در سن ده سالگی او موفق به کسب کمک هزینه جهت ادامه تحصیل در Royal Institution for Blind Youths در شهر پاریس شد. این شانس، تنها برگ برنده جهت رهایی او از سرنوشت شومی که در آن زمان منتظر نابینایان بود می شد، که همان گدایی در کوچه و خیابانهای پاریس بود. اگر چه شاید شرایط آن موسسه در آن زمان آنچنان بهتر از کوچه های پارس نبود. غذایش در اکثر روزها تنها نان مانده و آب بود، و اکثر دانش آموزان نابینا در آنجا تنبیه بدنی می شدند و درون اتاق هایی زندانی می شدند.

آنچه که در آن مدرسه به آنها یاد داده می شد، صنعتگری و روش کسب و کار ساده بود. علاوه بر آن به آنها یاد داده می شد تا چگونه با لمس حروف فرانسوی برجسته، بتوانند

بخوانند. با وجود سختی خواندن به چنین روشی، ایراد بزرگ این بود که بچه های نابینا قادر به نوشتن نبودند.

در سال 1821، یک سرباز سابق ارتش فرانسه به نام چارلز باربیر از آن مؤسسه دیدن کرد. باربیر اختراع خودش را که "نوشتن شبانه" نام داشت در اختیار بریل و هم شاگردی هایش قرار داد. در این روش رمزهایی شامل دوازده نقطه برجسته به سربازان آموزش داده می شد تا اطلاعات سری را در حین جنگ بدون کوچکترین صحبتی به یکدیگر برسانند.

این سیستم رمزی حتی برای خود سربازان بسیار مشکل بود. با این حال بریل توانست بسیار سریع آن را بیاموزد. همان سال او شروع به ساختن سیستم نقاط برجسته خود کرد و آن را در سن پانزده سالگی به اتمام رساند. بریل در این سیستم فقط از شش نقطه استفاده کرد. بسیار ساده تر بود و هم خواندن و هم نوشتن را شامل می شد. بعدها او این سیستم را برای ریاضیات و موسیقی گسترش داد و به سمت استادی همان موسسه درآمد. او در سن چهل و سه سالگی در اثر بیماری سل جان باخت.

برای مدتی بعد از مرگش، اختراع او کنار گذاشته شد و کسی به آن توجه نکرد و اهمیت آن تا سال 1868 شناخته نشد. تا اینکه در آن زمان دکتر توماس آرمیتاژ به همراه یک گروه چهار نفره نابینایان انجمنی را جهت شناساندن ادبیات برجسته تشکیل داده و اولین کتاب خود را با زبان بریل به نشر رساندند.

در سال 1952 دولت فرانسه موفقیتها و اختراع او را اجر نهاد و اشیاء و کارهای باز مانده از او را به بنای یاد بود پانتئون در پاریس منتقل کرد. امروزه خط بریل به اکثر زبانهای ملی در جهان برگردانده شده است و به عنوان مهمترین سیستم ارتباطی نوشتاری برای افراد دچار ناتوانی بینایی در سراسر دنیا درآمده است.

استیفن هاوکینگ:

او فاقد هر گونه تحرکی است. نه می تواند بنشیند نه برخیزد. نه راه برود. حتی قادر نیست دست و پایش را تکان بدهد یا بدنش را خم و راست کند. از همه بدتر توانایی سخن گفتن را نیز ندارد. زیرا عضلات صوتی او که عامل اصلی تشکیل و ابراز کلمات اند مثل 99 درصد بقیه عضلات حرکتی بدنش در یک حالت فلج کامل قرار دارند. مشتی پوست و استخوان است روی یک صندلی چرخدار که فقط قلبش و ریه هایش و دستگاه های حیاتی بدنش کار می کنند و بخصوص مغزش فعال است. یک مغز خارق العاده که دمی از جستجو و پژوهش و رهگشایی بسوی معماها و نا شناخته ها باز نمی ماند.این اعجوبه دارای ناتوانی استیفن هاوکینگ پرآوازه ترین دانشمند دهه آخر قرن بیستم است که اکنون در دانشگاه معروف کمبریج همان کرسی استادی را در اختیار داردکه بیش از دو قرن پیش زمانی به اسحق نیوتن کاشف قانون جاذبه تعلق داشت.همچنین وی را انیشتین دوم لقب داده اند زیرا می کوشد تئوری معروف نسبیت را تکامل بخشد و از تلفیق آن با تئوری های کوانتومی فرمول واحد جدیدی ارائه دهد که توجیه کننده تمامی تحولات جهان هستی از ذرات ریز اتمی تا کهکشان های عظیم باشد.

اینشتین معتقد بود که چنین فرمول یا قانون واحدی می بایست وجود داشته باشد و سالهای آخر عمرش را در جستجوی آن سپری کرد اما توفیقی نیافت.

استیفن هاوکینگ شهرت و اعتبار علمی خود را مدیون محاسبات ریاضی پیچیده و بسیار دقیقی است که در مورد چگونگی پیدایش و تحول سیاهچاله های آسمانی یا حفره های سیاه انجام داده است.این اجرام فوق العاده متراکم که به علت قدرت جاذبه بسیار قوی حتی نور امکان جدایی از سطح آن ها را نداردوجودشان بر اساس تئوری نسبیت انیشتین پیش بینی شده بود و به همین جهت هم سیاهچاله نامیده شدند.ردیابی و رویت آنها بوسیله قویترین تلسکوپ ها یا هر وسیله دیگر تا کنون ممکن نبوده است. با وجود این استیفن هاوکینگ با قدرت اندیشه و محاسبات ریاضی چون و چرا ناپذیرش- نه فقط وجود سیاهچاله ها را به اثبات رسانده و چگونگی شکل گیری و تحول آن ها را نشان داده بلکه به نتایج جالبی در رابطه این اجرام با کیفیت وقوع انفجار بزرگ Big Bang در آغاز پیدایش کیهان دست یافته است که در دانش فیزیک اختری و کیهان شناسی اهمیت بسزایی دارد و به عقیده صاحبنظران بنای این علوم را در قرن آینده شکیل خواهد داد.

کتاب جدید هاوکینگ در این زمینه که بعنوان سیاهچاله ها و جهان های نوزاد انتشار یافت در محافل علمی جهان مثل یک بمب صدا کرد و شگفتی فراوان برانگیخت. اما قبل از اشاره خلاصه ای می آوریم از زندگی نویسنده اش که براستی از کتاب او شگفتی بر انگیز تر است . استیفن هاوکینگ در 8 ژانویه 1942 در شهر دانشگاهی آکسفورد زاده شد و دوران کودکی و تحصیلات اولیه اش را در همان شهر گذرانید. از همان زمان به علوم ریاضیات علاقه داشت و آرزوی دانشمند شدن را در سر می پروراند اما در مدرسه یک شاگرد خودسر و بخصوص بد خط شناخته می شد و هرگز خود را در محدوده کتاب های درسی مقید نمی کرد بلکه چون با مطالعات آزاد سطح معلواتش از کلاس بالاتر بود همیشه سعی داشت در کتاب های درسی اشتباهاتی را گیر بیاورد و با معلمان به جر و بحث و چون و چرا بپر دازد !

پدر و مادرش از طبقه متوسط بودند با یک زندگی ساده در خانه اس شلوغ و فرسوده اما مملو از کتاب که عادت به مطالعه را در فرزندانشان تقویت می کرد. فرانک پدر خانواده

پزشک متخصص در بیماری های مناطق گرمسیری بود و به همین جهت نیمی از سال را به سفرهای پژوهشی در مناطق آفریقایی می گذرانید. این غیبت های متوالی برلی بچه ها چنان عادی شده بود که تصور می کردند همه پدر ها چنین وضعی دارند. و مانند پرندگان هر ساله در فصل سرما به مناطق آفتابی مهاجرت می کنند و بعد به آشیانه بر می گردند. در عین حال غیبت های پدر نوعی استقلال عمل و اتکا به نفس در بچه ها ایجاد می کرد.

استیفن در 17 سالگی تحصیلات عالیه را در رشته طبیعی آغاز کرد و از همان زمان به فیزیک اختری و کیهان شناسی علاقه مند شد زیرا در خود کنجکاوی شدیدی می یافت که به رمز و راز اختران و آغاز و انجام کیهان پی ببرد. سالهای دهه 60 عصر طلایی کشف فضا- پرتاب اولین ماهواره ها و سفر هیجان انگیز فضانوردان به کره ماه بود و بازتاب این وقایع تاریخی در رسانه ها جوانان را مجذوب می کرد. بعلاوه استیفن از کودکی عاشق رمان های علمی تخیلی بود و مطالعه آن ها نیز بر اشتیاق او به کسب معلومات بیشتر در فیزیک و نجوم و علوم دیگر می افزود. او دوره سه ساله دانشگاه را با موفقیت به پایان برد و آماده می شد تا دوره دکترا را در رشته کیهان شناسی آغاز کند اما . . .

اما به دنبال احساس ناراحتی هایی در عضلات دست و پا استیفن در ژانویه 1963 یعنی آغاز بیست و یکسالگی مجبور به مراجعه به بیمارستان شد و آزمایش هایی که روی او انجام گرفت علائم بیماری بسیار نادر و درمان ناپذیری را نشان داد. این بیماری که به نام ALS شناخته می شود بخشی از نخاع و مغز و سیستم عصبی را مورد حمله قرار می دهد و به تدریج اعصاب حرکتی بدن را از بین می برد و با تضعیف ماهیچه ها فلج عمومی ایجاد می کند بطوریکه بمرور توانایی هرگونه حرکتی از شخص سلب می شود. معمولا مبتلایان به این بیماری بی درمان مدت زیادی زنده نمی مانند و این مدت برای استیفن بین دو تا سه سال پیش بینی شده بود.

نومیدی و اندوه عمیقی را که پس از آگاهی از جریان بر استیفن مستولی شد می توان حدس زد. ناگهان همه آرزوهای خود را بر باد رفته میدید. دوره دکترا-رویای دانشمند شدن - کشف رمز و راز کیهان - همگی به صورت کارکاتورهایی در آمدند که در حال دورشدن و رنگ باختن به او پوزخند می زدند. بجای همه آن خیال پروریهای بلند پروازانه حالا کاری بجز این از دستش بر نمی آمد که در گوشه ای بنشیند و دقیقه ها را بشمارد تا دوسال بعد با فلج عمومی بدن زمان مرگش فرا برسد.

به اتاقی که در دانشگاه داشت پناه برد و در تنهایی ساعتها متفکر و بی حرکت ماند. خودش بعدها تعریف کرده است که آن شب دچار کابوسی شد و در خواب دید که محکوم به اعدام شده است و او را برای اجرای حکم می برند و در آن موقعیت حس کرد که هر لحظه زندگی چقدر برایش ارزشمند است. بعد از بیداری به یاد آورد که در بیمارستان با یک جوان مبتلا به بیماری سرطان خون هم اتاق بوده و او از فرط درد چه فریادهایی می کشید. پس خود را قانع کرد که اگر به بیماری لادرمانی مبتلاست اما لااقل درد نمی کشد. بعلاوه طبع لجوج و نقادش که هیچ چیز را به آسانی نمی پذیرفت هشدار داد که از کجا معلوم که پیش بینی پزشکان درست از کار در بیاید و چه بسا که از نوع اشتباهات کتب درسی باشد!

اما آنچه به او قوت قلب و اعتماد به نفس بیشتری برای مبارزه با نومیدی و بدبینی داد آشنایی اش در همان ایام با دختری به نام (جین وایلد) بود که عد ها همسرش شد و نقش فرشته نگهبانش را به عهده گرفت. جین اعتقادات مذهبی عمیقی داشت و معتقد بود که در هر فاجعه ای بذراهی امید وجود دارد که با استقامت و قدرت روحی خود می تواند رشد کند. و بارور شود. باید به خداوند توکل داشت و از ناکامیهایی که پیش می آید خیزگاههایی برای کامیابی ساخت.

جین دانشجوی دانشگاه لندن بود اما تحت تاثیر هوش فوق العاده و شخصیت استثنایی استیفن چنان مجذوب او شده بود که هر هفته به سراغش می آمد و ساعتی را به گفتگوی با او می گذرانید و آمپول خوشبینی تزریق می کرد.آنها پس از چندی رسما نامزد شدند و استیفن تحصیلات دانشگاهی اش را از سر گرفت زیرا برای ازدواج با جین می بایست هرچه زودتر دکترای خود را بگیرد و کار مناسبی پیدا کند.

و او طی دو سال با اشتیاق و پشتکار این برنامه را عملی کرد در حالیکه رشد بیماری لعنتی را در عضلاتش شاهد بود و ابتدا به کمک یک عصا و سپس دو عصا راه می رفت.

ازدواجش با جین در سال 1965 صورت گرفت و او چنان غرق امید و شادی بود که به پیش بینی دو سال پیش پزشکان در مورد مرگ قریب الوقوعش نمی اندیشید.

پروفسور استیفن هاوکینگ اکنون 61 سال داردو ظاهرا بیش از یک ربع قرن قاچاقی زندگی کرده است. البته اگر بتوان وضع کاملا استثنایی او را در حال حاضر زندگی نامید.!

پیش بینی پزشکان در مورد بیماری فلج پیش رونده او نادرست نبود و این بیماری اکنون به همه بدنش چنگ انداخته است. از اواخر دهه 60 برای نقل مکان از صندلی چرخدار استفاده می کند و قدرت تحرک از همه اجزای بدنش بجز دو انگشت دست چپش سلب شده است. با این دو انگشت او می تواند دکمه های کامپیوتر بسیار پیشرفته ای را فشار دهد که اختصاصا برای او ساخته اند و بجایش حرف می زند. و رابطه اش را با دنیای خارج برقرار می کند زیرا از سال 1985 قدرت تکلم خود را هم ازدست داده است.

در آن سال او پس از بازگشت از سفری به درو دنیا برای مدتی در ژنو بسر می برد که مرکز پژوهشهای هسته ای اروپاست و دانشمندان این مرکز جلسات مشاوره ای با او داشتند.

یک شب که استیفن هاوکینگ تا دیر وقت مشغول کار بود ناگهان راه نفس کشیدنش گرفت و صورتش کبود شد بیدرنگ او را به بیمارستان رساندند و تحت معالجات اضطراری قرار دادند. معمولا مبتلایان به بیماری ALS در مقابل ذات الریه حساسیت شدیدی دارند و در صورت ابتلای به آن میمیرند که این خطر برای استیفن هاوکینگ هم پیش آمده بود و گرفتن راه تنفس او ناشی از ذات الریه بود. پس از چند روز بستری بودن در بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان سرانجام با اجازه همسرش تصمیم گرفته شد که با عمل جراحی مخصوص مجرای تنفس او را باز کنند اما در نتیجه این عمل صدای خود را برای همیشه از دست می داد، عمل جراحی با موفقیت صورت گرفت و بار دیگر استیفن از خطر مرگ جست.

هر چند قدرت تکلم خود را از دست داد اما با جایگزینی کامپیوتر مخصوص سخنگو ارتباط او با اطرافیانش حتی بهتر از سابق شد زیرا قبلا بعلت ضعف عضلات صوتی با دشواری و نارسایی زیاد صحبت می کرد. کامپیوتر سخنگو را یک استاد آمریکایی کامپیوتر در کالیفرنیت برای او ساخت و تقدیمش کرد. برنامه ریزی این دستگاه شامل سه هزار کلمه است و هر بار که استیفن بخواهد سخنی بگوید می بایست با انتخاب کلمات و فشردن دکمه های کامپیوتر به کمک دو انگشتش که هنوز کار می کنند جمله مورد نظرش را بسازد و صدای مصنوعی به جای او حرف می زند. البته اینگونه سخنگویی ماشینی طولانی تر است اما خود استیفن که هرگز خوشبینی اش را از دست نمی دهد عقیده دارد که به او وقت بیشتری می دهد برای اندیشیدن آنچه می خواهد بگوید و سبب می شود که هرگز نسنجیده حرف نزند.

ویلچر یا صندلی چرخدار استیفن که بوسیله آن رفت و آمد می کند نیز از پیشرفته ترین پدیده های تکنولوژی است و با نیروی الکتریکی حرکت می کند. وی اتکای زیادی به ویلچر خود دارد چون علاوه بر حرکت با آن وسیله ای برای ابراز احساساتش نیز محسوب می شود. مثلا اگر در یک میهمانی به وجد آید با ویلچرش به سبک خاص خود می رقصد و چنانچه صبر و حوصله اش را در مورد یک شخص مزاحم از دست بدهد در یک مانور سریع از روی پاهای او رد می شود !!! بسیاری از شاگردانش ضربه چرخهای ویلچر او را تجربه کرده اند و به گفته خودش یکی از تاسف هایش این است که طعم این تجربه را به مارگارت تاچر نچشانده است !

یکی از شگفتیهای این آدم مفلوج و نحیف که به ظاهر باید موجودی تلخ و غمزده و منزوی باشد شوخ طبعی و شیطنت کودکانه اوست که بخصوص در برق نگاه هوشمندانه و رندانه اش دیده می شود. در حالیکه اجزای چهره اش بی حرکت و فاقد هرگونه واکنش احساسی و عاطفی هستند اما چشمانش می درخشند.

انگار به هزار زبان با مخاطب سخن می گویند. او بهیچوجه خودش را منزوی نکرده است. به کنسرت و پارک می رود. در رستوران غذا می خورد. در انجمن های دانشجویان شرکت می کند. و سر به سر شاگردانش که همیشه او را سوال پیچ می کنند می گذارد. شیوه شیطنت آمیزش اینست که پاسخگویی را گاهی عمدا کش می دهد و در حالیکه پرسش کنندگان پس از چند دقیقه انتظار پاسخ مفصلی را برای سوال خود پیش بینی می کنند با یک کلمه بله یا نه از کامپیوتر سخنگویش همه را به خنده می اندازد.

این اعجوبه فاقد تحرک عاشق جنب و جوش و گشت و سیاحت است و تا کنون دوبار به سفر دور دنیا رفته و حتی از چین و دیوار باستانی آن دیدن کرده است. همچنین در صدها کنفرانس و سمینار علمی شرکت کرده است و به ایراد سخنرانی پرداخته است. که البته این سخنرانی ها قبلا در نوار ضبط و در روز کنفرانس پخش می شود.

پرفروشترین کتاب علمی

از نکات جالب دیگر در زندگی استیفن هاوکینگ یکی هم اینست که او در سالهای اولیه زناشویی اش با جین وایلد از او صاحب سه فرزند شد یک دختر و دو پسر. لذت پدری و احساس مسئولیت در تامین زندگی فرزندان یکی از مهمترین انگیزه هایی بود که او را در مقابله با مشکلاتش یاری داد زیرا با طبع لجوج و بلندپروازش اصرار داشت که بهترین امکانات زندگی و تحصیل را برای بچه هایش فراهم کند و این امر مخارج هنگفتی روی دستش می گذاشت. هزینه خودش هم کم نبود چون می بایست به دو پرستار تمام وقت و یک دستیار حقوق بپردازد و درامد استادی دانشگاه کفاف این مخارج را نمی داد. به همین جهت در اواسط دهه 80 به فکر نوشتن کتاب افتاد و در سال 1988 کتاب معروف خود به نام ( تاریخ کوتاهی از زمان) را منتشر کرد.{بزودی این کتاب را در سایت خواهیم آورد}

در این کتاب که به فارسی هم ترجمه شده است استیفن هاوکینگ به زبان ساده و قابل فهم عامه پیچیده ترین مسائل فیزیک جدید و کیهان شناسی و بخصوص ماهیت زمان و فضا را بررسی کرده و نظریات و محاسبات خودش را شرح داده است. بی آنکه خواننده را با فرمولها و معادلات ریاضی بغرنج گیج کند. اما به رغم سادگی بیان و جذابیت مباحث بسیاری از مردم از آن سر در نمی آورند. زیرا ایده های مطرح شده در کتاب در سطح بالای علمی است. با وجود این کتاب مزبور 8 میلیون نسخه به فروش رفته و 183 هفته در لیست 10 کتاب پرفروش جهان قرار داشته است و طبعاً چنین موفقیت بیمانندی مشکلات مادی استیفن را برای همیشه حل می کند.

کتاب جدید استیفن به نتایج پژوهش ها و یافته های او درباره ی سیاهچاله ها اختصاص دارد. این اجرام مرموز و فاقد نورانیت آسمانی که بر اساس تئوری پذیرفته شده ای در سالهای اخیر از فروریزی و تراکم ستارگان سنگین وزن پس از اتمام سوخت هسته ای آن ها پدید می آیند ستارگان دیگر را در اطراف خود می بلعند و با افزایش جرم و در نتیجه دستیابی به نیروی جاذبه قویتر به تدریج ستارگان دورتر را به کام می کشند. بدینگونه در سیاهچاله ها ماده به حدی از تراکم می رسد که هر سانتی متر مکعب آن می تواند میلیونها و حتی میلیاردها تن وزن داشته باشد و نیروی جاذبه آنچنان قوی است که نور و هیچگونه تشعشعی امکان خروج از سطح آن ها را ندارد. به همبن جهت ما هرگز نمی توانیم حتی با قویترین تلسکوپها این غولهای نامرئی را ردیابی کنیم.

اما استیفن هاوکینگ در کتاب تازه اش برداشتهای متفاوتی از سیاهچاله ها ارائه داده است و با محاسبات خود به این نتیجه می رسد که این اجرام بکلی فاقد نورانیت نیستند و بعلاوه موادی را که از ستارگان دیگر جذب و بلع می کنند در مرحله نهایی تراکم به حالتی انفجار گونه از یک کانال دیگر بیرون می ریزند. منتها آنچه دفع می شود به همان صورتی نیست که بلعیده شده است. به عبارت دیگر سیاهچاله ها نوعی بوته زرگری هستند که طلا آلات مستعمل را به شمش تبدیل می کنند. از کانال خروجی عناصر تازه در یک جهان نوزاد تزریق می شود که می توان آن را در مقابل سیاهچاله ( سپید چشمه) نامید.

شاید سالها طول بکشد تا صحت و سقم نظزیه های جدید استیفن هاوکینگ روشن شود زیرا آنقدر تازگی دارد که عجیب به نظر می رسد. اما عجیب تر از آن مغز این مرد است که این نظزیه پردازی ها و رهگشائیها از آن می تراود. او برای محاسبات طولانی و پیچیده ریاضی و نجومی خود حتی از نوشتن ارقام روی کاغذ محروم است و باید همه این عملیات بغرنج را در مغز خود انجام بدهد و نتایج را در حافظه اش نگهدارد بدینگونه فقط با مغزش زنده است و به قول دکارت چون فکر می کند پس وجود دارد.

اما این موجود این آدم معلول و نحیف و عاجز از تحرک و تکلم یک سرمشق است . . . .

برای آن ها که با امید و استقامت و تلاش بیگانه اند . . .

برای آن ها که تواناییهای انسان و ارزش اندیشه سالم و سازنده را دست کم می گیرند . . .

برای بدبین ها و منفی باف ها که در افق دید خود جهان را به گونه سیاهچاله ای مخوف و ظلمانی می بینند . . . .

به سخن استیفن هاوکینگ : (در آنسوی هر سیاهچاله سپید چشمه ای وجود دارد)

نیک ژوویسک:

زندگی شگفت انگیز الهام بخش در زندگی به سمت مستقیم و راست پیش برو ... همیشه و در هر راهی. من نیک ژوویسک هستم . گواه خداوند هستم برای لمس هزاران قلب در دنیا!بدون هیچ دست و پای متولد شدم در حالی که پزشکان هیچ تجربه پزشکی برای این " نقص مادرزادی " نداشنتد، همانطور که تصور می کنید با موانع و چالش های بسیاری روبه رو بوده ام. " هر زمان با ناملایمات متعدد روبه رو می شوید ، با مسرت رفتار کنید " ( آیه ای در انجیل) در شمارش دردها و سختی هایم آیا جایی برای شادی و مسرت می ماند؟ زمانی که پدر و مادرم مسیحی بودند و پدرم کشیش کلیسایمان، آنها این آیه را خوب می شناختند. اگر چه، در یک روز صبح 4 دسامبر 1982 در ملبورن( استرالیا)

" پروردگارا تو را سپاس" تنها کلماتی بود که می توان از آنها شنید. اولین فرزند پسری آنها بدون دست و پا متولد شد ! هیچ هشداری که آمادگی آنها را در برداشته باشد وجود نداشت .پزشکان از اینکه هیچ پاسخی برای آن نداشتند در حیرت بودند!! هنوز هیچ دلیل پزشکی دال بر چرایی این اتفاق وجود ندارد و نیک در حال حاضر برادر و خواهری دارد که مانند هر نوزاد معمولی دیگری بدنیا آمدند. تمام عالم مسیحیت از تولد من افسوس می خوردند و والدینم که بسیار گیج و مبهوت از من بودند. هر کسی می پرسید " اگر خداوند ، خدای عشق است " ، پس چرا خدا می بایستی اجازه دهد چنین اتفاق بدی نه برای هر کس دیگر ، بلکه برای مسیحیان ایثار گر افتد؟ پدرم تصور می کرد من برای سالیان طولانی زنده نخواهم ماند، ولی آزمایش ها نشان می داد که من یک نوزاد کاملاً سالم هستم تنها با نقص عضو دست و پا. همانطور که قابل فهم است، والدین من نگرانی عمیق و ترس آشکاری داشته اند، از آن نوع زندگی که من به دنبال خواهم داشت. خداوند به آنها استقامت، دانش، و شجاعت عطا کرده بود، در سالهای اول زندگی و سال های بعد وقتی که آنقدر بزرگ شدم که بتوانم به مدرسه بروم . قانون استرالیا به دلیل معلولیت جسمانی، اجازه رفتن به مدرسه عمومی را نمی داد. خداوند معجزه ای کرد و قدرتی به مادرم تا در برابر آن قانون مبارزه کند و سرانجام آن را تغییر دهد . من یکی از اولین دانش آموز معلولی بودم که در آن مدرسه به تحصیل پرداختم. رفتن به مدسه را دوست داشتم و تمام تلاشم این بود که که مانند هر فرد عادی زندگی کنم ، ولی این مربوط به سالهای اولیه مدرسه بود تا زمانی که به دلیل تفاوت فیزیکی با احساس طرد شدگی و غیر – طبیعی بودن مواجه نشده بودم . عادت به آن شرایط بسیار برایم مشکل بود، ولی با حمایت والدینم، شروع به رشد نگرش ها و ارزشهایم کردم که برای روبه رو شدن با موقعیت های چالش بردار بسیار مفید بود. من بر این مسئله واقف بودم که تفاوت دارم ولیکن از سوی دیگر من شبیه هر فرد دیگر بودم. بارها اتفاق افتاد که من احساس حقارت داشتم به طوری که نمی توانستم به مدرسه برم ، فقط به این دلیل که نمی توانستم به توجه های منفی آنها روبه رو شوم.

با کمک والدینم تلاش می کردم آنها را نادیده تصور کنم و بتوانم برای خود دوستانی بیابم. به محض اینکه دانش اموزان متوجه می شدند من هم دقیقاً مثل انها هستم موهبت الهی شامل حالم می شد و با آنها دوست می شدم . بارها شده که من احساس افسردگی و عصبانیت داشتم ، چرا که من نمی توانستم راهی را که در آن قرار داشتم تغییر دهم، و یا هر کسی را به خاطر آن سرزنش می کردم . من به مدرسه یکشنبه ( برای آموزش )می رفتم. آموختم که خدا ما را بسیار دوست دارد و مراقب ماست .فهمیدم که بچه ها را بسیار دوست دارد. ولی این را نفهمیدم که خدا اگر مرا دوست دارد چرا مرا اینگونه آفرید ؟ آیا دلیلش ان بود که از من اشتباهی سر زده است؟ اندیشیدم که بایستی این گونه باشم زیرا در مدرسه ، من تنها فرد غیر طبیعی بودم . سرباری بودم برای همه افرادی که در کنارشان بودم. سر انجام بایستی می رفتم این بهترین کاری بود که باید انجام می دادم. می خواستم به همه دردهایم و به زندگی ام در سن جوانی پایان دهم. اما دوباره شکر گزار والدین و خانواده ام هستم که همیشه برای آرامش من بوده اند و به من شجاعت داده اند. خداوند شرح مصیبت های عیسی را در زندگی من نهاد تا ازآن تجربیات برای ارشاد دیگران استفاده کنم برای آنکه بر مشکلات فائق آیند و همواره شکرگزار خدا باشند. نیروی خداوند الهام بخش زندگی شان باشد و اجازه ندهند هیچ مسئله ای بر سر برآورده شدن آرزو ها و رؤیاهایشان قرار گیرد. و همه ما بر این امر واقفیم که خداوند بهترین ها را انجام میدهد برای کسانی که او را دوست دارند این ایه با قلب من صحبت می کند و مرا به این نقطه می رساند که من می دانم اتفاق های بد در برابر خوشبختی ، شانس یا توافق هیچ است. من به نهایت آرامش رسیدم، همینکه آگاه شدم از اینکه خداوند اجازه نخواهد داد ، هیچ چیزی اتفاق افتد در زندگی مان مگر اینکه او هدف خوبی در آن قرار داده باشد در سن 15 سالگی زندگیم را کاملاً وقف کلیسا کردم بعد از این که در انجیل خواندم عیسی فرمود:دلیل آنکه فرد نابینایی به دنیا می آید آن است که "خداوند از طریق آنها قدرتش را اشکار می کند " من به راستی اعتقاد دارم خداوند به من سلامتی خواهدبخشید، چه بسا که من بتوانم گواه عظیم او باشم از قدرت بهت انگیز او. بعد ها بنابر درایتم متوجه شدم که اگر ما برای خواسته ای به درگاه خداوند دعا کنیم، اگر او بخواهد اجابت خواهد شد. و اگر او نخواهد که اجابت شود، مطمئناً امر بهتری در آن بوده است. می دانم شگرفی خدا در این است که مرا به کار گیرد فقط در ایت هیأت و نه در شکل دیگر .

در حال حاضر 21 ساله هستم. کارشناس بازرگانی در رشته حسابداری و برنامه ریزی امور مالی. یک سخنور قابل هستم و امید آن دارم که به خارج بروم و داستانم را برای دیگران تعریف کنم . مباحثم را به سمت تشویق دانش آموزان و جوانان امروزی سوق دهم . همچنین در گروه های جمعی سخنرانی می کنم . من شرح حال مصیبت های عیسی هستم برای جوانان. و خودم را برای مشیت الهی و آنچه که او می خواهد و آنچه که به او منجر می شود قرار داده ام . رؤیا ها و اهدافی که در سر دارم را دنبال می کنم .

می خواهم بهترین گواه عشق و امید خداوند باشم. و یک سخنور الهام بخش در خدمت مسیحیان و غیر مسیحیان . در صدد هستم که در سن 25 سالگی به استقلال مالی برسم و با سرمایه گذاری های جدی به تولید ماشینی بپردازم که بتوانم با آن رانندگی کنم. نوشتن چندین کتاب پر فروش از دیگر رؤیا های من است و امیدوارم در پایان امسال اولین نوشته ام را با عنوان " بدون دست ، بدون پا، بدون دلهره "به اتمام برسانم.

کارل آنتان

کارل آنتان (1848 -1929 م.) موسیقیدان، نویسنده بدون دست کارل آنتان در 5 آوریل 1848م. در زومر فیلد ، واقع در شرق آلمان متولد شد. قابله پس از دیدن نوزاد، سریعا بچه را زمین گذاشت و فریاد کشید: آقای آنتان، این موجود بسیار ناامید کننده است. اجازه بدهید بالشی روی صورتش بگذارم و او را از این زندگی راحت نمایم . آقای آنتان با ناراحتی سرش را تکان داد و فریاد کشید و گفت: ما قاتل نیستیم. این فرزند ماست، خداوند او را به ما اعطا کرده و خود نگهدارش خواهد بود، آقای آنتان فرزندش را به سرعت بلند کرد و به همسرش داد. همسرش بی اختیار گفت: خدای من! او بدون دست است. آقای آنتان، پدر کارل نهایت جدیت و تلاش خود را برای تربیت فرزند به کار گرفت. برای تربیت فرزند خود سه قانون وضع کرد که عامل اصلی موفقیت او شد: 1- هیچ کس نباید نسبت به کارل احساس تاسف و ترحم نماید چون در شکل گیری شخصیت او بسیار موثر است. 2- بگذارید کارل کارهایش را خودش انجام دهد، تا قدرت توان و راه انجام آنها را پیدا نماید. 3- به کارل هرگز ک فش و جوراب نپوشانید، تا بتواند هرچه بیشتر و بهتر از پاهایش استفاده نماید. با اجرای سه قانون یاد شده، کارل بدون دست،کارهای بیشماری با پاهایش صورت می داد مثل نوشتن و شنا کردن،که بچه های دیگر حتی با دستانشان قادر به انجام آنها نبودند. اگر در اولین بار موفق نمی شد، دوباره سعی میکرد.این کوشش و تمرین خستگی ناپذیر در اوایل زندگیش هنر ارزنده شکیبا بودن و تلاش دایم را به او آموخت. کارل کوچک دو ساله بود که توانست راه برود. در کودکی یک روز در نزدیکی منزلشان کارگران ساختمانی را دید که از یک نردبان بالا می روند و کار می کنند. هنگامی که کارگران آنجا را ترک کردند، کارل تصمیم گرفت تا از نردبان بالا برود،او از پشت برروی نردبان نشست پله پله و بدون خستگی بالا رفت. با آنکه در آن لحظه تشخیص نمی داد که چه کار عظیمی انجام داده است ولی بالا رفتنش از نردبان نمادی برای پیشرفت کسب افتخارات بعدی و تکامل شخصیت پر استقامت و مستقلش گردید. هنگانی که شش ساله شد، پدرش او را به مدرسه برد. او خواندن و نوشتن را قبلا آموخته بود. برای نوشتن از پاهایش استفاده میکرد.

او با سعی و تلاش شنا کردن را به خوبی دیگران یاد گرفته بودو به سهولت می توانست شناکنان از یک طرف استخر به سمت دیگر آن برود. بعدها در فیلمی به نام ((مرد بدون دست)) بازی کرد که در یک صحنه آن زن جوانی را در حال غرق شدن بود، نجات داد. آنتان به کمک پاهایش او را روی آب آورد، سپس پشت بلوز او را با دندانهایش گرفت و به پشت خود برگرداند. آن گاه با شنا کردن زن غریق را به ساحل آورد، وناجی او شد. کارل خط بسیار زیبایی داشت که همیشه موجب تعجب کسانی می شد که نامه ای از او دریافت می کردند. او استفاده از ماشین تحریر را نیز آموخته بود . روش او منحصر به خودش بود. چون انگشتان پاهایش برای تایپ کردن کوتاه بود، به جای دو انگشت از دو مداد استفاده میکرد. کفشهای کارل بسیار نازک بود به طوری که او می توانست انگشتانش را از درون آنها به حرکت در آورد، اشیا را بگیرد و یا در را باز کند و یا نوک مداد را با استفاده از یک کارد که بین انگشتان بزرگش قرار می داد تیز کند. کارل آنتان عاشق موسیقی بود. او ویولونی قرض کرد و آن را به پایه یک صندلی در آشپزخانه بست. آنگاه در حالی که آرشه را با انگشتان پای چپش گرفته بود، با لغزاندن انگشتان پای راستش بر روی سیمها شروع به نواختن ویولون کرد. وی در آن هنگام بیش از ده سال نداشت. کارل آنقدر تمرین کرد. سختی کشید که زانوهایش درد گرفت ولی سرانجام پیشرفت او آغاز شد. در شانزده سالگی، کارل به کنسرواتور فرستاده شد.

او با هیجان زیاد تئوری موسیقی، بدیهه نوازی تاریخ آن را آموخت و به تمرین پرداخت. ساعتها، روزها و هفته ها بدون وقفه و احساس خستگی ادامه داد. تا سرانجام توانست آمادگی آن را پیدا کند که در کنسرتی به رهبری یوهان اشتراوس به عنوان نوازنده ویولون شرکت نماید. همه با ناباوری این هنرمندی، جسارت و مهارت را در جوان بیست ساله و بدون دست هنگام اجرای کنسرت می دیدند، آنتان ویولون را بر روی یک چهارپایه در جلوی خود قرار داده بود و پاهایش را بالا آورده، واز قسمت جلوی جورابش که بریده شده بود، انگشتان پای راستش را بر روی سیمهای قسمت بالای پوزیسیون ویولون قرار داده بود، و با انگشتان پای چپش آرشه را بر روی سیمها می کشید. او بسیار استادانه از عهده این کار برآمد . پس از اجرای کنسرت فریاد و ابراز احساسات پرشور و تحسین آمیز مردم،سالن را لرزاند . رهبر ارکستر، یوهان اشتراوس، برای تشکر از احساسات مردم به قدری خم شده بود که پشتش درد گرفت، ولی همه این ابراز احساسات برای رهبر مشهور ارکستر نبود، بلکه بیشتر به خاطر کارل آنتان این نوازنده هنرمند و استثنایی ویولون بود. مردم مشتاقانه اطرافش جمع شده بودند و از صمیم قلب تحسینش می کردند. آنتان به دلیل مهارتی که در نواختن ویولون با پاهایش به دست آورده بود به(ویولون زن بدون دست ) شهرت یافت، وی یکی ازبزرگترین نوازندگان دوران خودش به شمار می آمد. هزاران طرفدار مشتاق وعاشق موسیقی از تمامی جهان برای دیدن کنسرت او به وین می آمدند. کارل آنتان سفری به جنوب آمریکا کرد و سپس به اروپا بازگشت. در خلال این سفر کنسرتهایی نیز اجرا نمود. در پراک آنتان با خانم جوانی به نام آنتونی بشتارا، آشنا شد ، که در تئاتر آواز می خواند. به او پیشنهاد ازدواج کرد، او نیز پذیرفت. با این ازدواج فصل دیگری در زندگی آنتان آغاز شد و او روز به روز موفقیتهای بیشتری دست بدست آورد. در سال 1914 م. هنگامی که جنگ جهانی اول شروع شد،آنتان (شصت ) سال داشت و بسیار مشتاق خدمت به مملکتش بود. ارتش آلمان برنامه ای برایش تنظیم نمود تا به دیدار سربازان و زخمی ‌ هایی که در جنگ دستها و پاهایشان را از دست داده اند برود و ضمن دلجویی به آنان آموزش دهد که چگونه با اراده و تلاش می توانند از پاهایشان به جای دست و از دستانشان به جای پا استفاده کنند. وی بسیار با علاقه این کار را دنبال کرد و برای این خدمت از دولت آلمان نشان لیاقت در یافت کرد . کارل آنتان در سال 1929 م. قبل از مرگش داستان زندگیش را نوشت و نام آن کتاب را پانوشته نهاد. روی جلد کتابش عبارتی به چشم می خورد که در حقیقت پیام زندگی او برای تمام کسانی بود که با تلاش و سرسختی به حیات خود ادامه می دهند و با اراده و پشتکار نامی نیک از خود بر جای می گذارند . او می نویسد هر جا اراده باشد، راهی نیز وجود دارد. برگرفته ازکتاب: نوابغ و مشاهیر معلول جهان  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد