نیم قرن خلق هنر با چشمان تاریک

تلاش های غلامرضا صباغی هنرمند نابینای میبدی برای حفظ صنایع دستی ایران فانوس روشن امید همیشه در دست هایش قرار داشته است؛ فانوسی که در طول جاده زندگی با نور و گرمای خود، راه را برایش روشن کرده است.

فانوسی که هر روز صبح قبل از آنکه خورشید چشم باز کند، خورشید دلش شده و به چشمان خسته و تاریک او سلام کرده است.

این مرد 63 سال است که هر روز صبح با صدای بلند به زندگی سلام می کند. سلام گیرا و بلند او به دستانش توان می دهد و آن وقت است که شعر در آنچه می بافد تجلی می یابد.

هنر غلامرضا صباغی مردی که از 5 سالگی بینایی اش را از دست داده گره زدن تارهای امید و تلاش با یکدیگر است.

بر زیلوهای رنگارنگ و خوش رنگ بافته شده این مرد وقتی پا می گذاری، استواری و ایمان را با تمام وجود حس می کنی.

حکایت کودکی

دریچه نگاه او با هنر پیوندی عمیق دارد. این پیوند از زمانی که 12 سال بیشتر نداشته آغاز شده است.

«کودکی هایم به سختی گذشته است. به زندگی ام که نگاه می کنم، یک رشته طولانی پر از درد و رنج می بینم.

پنج روز بیشتر نداشتم که مادر پس از یک بیماری سخت و جانکاه جان می سپارد و مرا که تنها فرزندش بودم به پدر سپرد. از آن به بعد در کنارم مادربزرگ و پدر قرار داشتند. تا اینکه دو ساله شدم و پدر ازدواج کرد ولی با این حال خواهر و برادرانم که یکی پس از دیگری متولد می شدند بر اثر بیماری جان می سپردند و من تنها بودم.»

مرد با یاد کردن از 5 سالگی و کودکی هایش، ناخودآگاه صدایش اوج می گیرد. انگار خودش هم باور دارد که با بسته شدن دریچه نگاه، دریچه ای از نور به قلبش جریان یافته است.

«5 ساله که شدم به بیماری آبله مبتلاو به علت کمبود امکانات پزشکی، از دو چشم نابینا شدم. به خوبی به یاد دارم که در آن زمان چقدر اندوه قلبم را می فشرد.

در ذهن کوچک خود جای خالی مادر، مرگ خواهران و برادران و سپس نابینایی را مرور می کردم و بغضی بزرگ گلویم را می فشرد.»

روزنه ای به سوی نور

زندگی او پس از آن با تاریکی پیوند خورد. درست 5 سال بعد از آن بود که تنهاتر از قبل شد. 10 سالگی او با ضربه دیگری همراه شد. به قول خودش «پدر» تنها حامی اش از دست رفت.

«مادربزرگ تنها کسی بود که در این دنیای بزرگ برایم باقی مانده بود. با اینکه او توانایی انجام خیلی از کارها را نداشت، اما بودنش برایم نقطه قوتی بود.

همان سال ها بود که به فکر افتادم راهی برای خارج شدن از وضعیت سختی که داشتم پیدا کنم. نمی خواستم سربار دیگران باشم.

غم و مرگ و جدایی را بارها تجربه کرده بودم می دانستم که روزی مادربزرگ هم خواهد رفت. پس باید چیزی می یافتم که همیشه و در همه حال کنارم باقی بماند.»

زندگی ادامه داشت. این را از مرگ مادر و پدر آموخته بود. می دانست که باید روی پاهایش بایستد و با استقامت ادامه دهد. همین شد سرمشق نوجوان 12 ساله نابینا.

گام های بلند

«به کارهای دستی و هنری علاقه داشتم. با اینکه اطرافم را نمی دیدم ولی باهوش و هشیار بودم.

وقتی توسط یکی از آشنایان به یک کارگاه زیلوبافی معرفی شدم، تصمیم گرفتم هر طور شده بیاموزم. همین بود که باعث شد ترقی کنم.»

استاد بزرگ

برای نخستین بار بود که کودکی نابینا در برابرش نشسته بود. استاد می دانست که این هنر با نگاه پیوندی عمیق دارد.

زیبایی رنگ و طرح را نمی شد بدون چشم هدایت کرد. استاد وقتی حیران ماند و نمی دانست به این همه شوق و ذوق کودکانه چگونه بفهماند که حرکت در این مسیر شدنی نیست، شنید: «استاد شفاهی بگویید من در ذهن خود می سپارم.

استاد شروع به صحبت کرد و حافظه او شروع به حفظ و ثبت آنچه می شنید.»

پستوی قدیمی

نخستین جایی که او آغاز به کار کرد یک پستوی قدیمی در کنار آغل بود. شرایط سخت بود ولی او شوق داشت که نانی به دست آورد، همین شد که آن اتاق کوچک بال های پروازش شد.

هر هفته که می گذشت دستمزد او بالاتر می رفت.

حالاگوشه چارقد مادربزرگ از دستمزدهای او پر از یادگاری شده بود.

«کم کم طرح ها و نقشه های خوب را حفظ کرده و اجرا می کرد. روزهای بسیاری می شد که استاد به صحرا می رفت و من به تنهایی در پستوی قدیمی کار می کردم. پس از مدتی استاد وقتی پیشرفتم را دید مرا به عنوان یک استاد حرفه ای در صنعت زیلوبافی معرفی کرد.»

صنعتی قدیمی

زیلو یکی از صنایع دستی بسیار مهم در آن سال ها به شمار می رفت اما اکنون دیگر آن ویژگی را ندارد و کمتر به آن اقبال و توجه می شود.

«با اینکه این هنر کمتر مورد توجه قرار دارد ولی من حاضر نیستم این حرفه را کنار بگذارم. هنوز شوق 14 سالگی ام را حس می کنم وقتی زیلویی 6 متری با دو رنگ قرمز و آبی و طرح گچبری بافتم. زیلوبافی شادی، انرژی و هیجان را در من دوچندان می کند.»

50 سال است که هر روز دستان این مرد در تلاش است. بارها در نمایشگاه های سراسر کشور در مورد اهمیت و حفظ این میراث صحبت کرده است، می گوید:

زیلوبافی سخت است. برای موفق شدن در این شاخه از هنر باید عشق و علاقه را در پیش گرفت.

با این هنر باید آمیخته شد تا آن را شناخت باید در آن متبلور شوی تا زندگی ات رنگین شود.

مرد پس از سال ها هنوز هم همان اشتیاق را دارد؛ اشتیاق آن سال ها، اشتیاق زنده نگه داشتن، اشتیاق حفظ کردن آنچه که دیگر چیزی برایش باقی نمانده است.

مرد می خواهد این هنر را حفظ کند. او می داند با این شوق و شور است که انرژی می گیرد.

روزنامه ایران، شماره 5098 به تاریخ 21/3/91،صفحه 14 (ایستگاه)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد