پزشک نابینا

فرزاد طیباتی (پزشک نابینا)
فرزاد طیّباتی در سال 1341 متولد شد، در سه سالگی به علت نزدیک بینی استفاده از
عینک را آغاز کرد و چند سال بعد به علت ضربه ای که به سرش وارد آمد به مشکل بینایی
دچار شد. در دوازده سالگی به علت پارگی شبکیه، بینایی خود را از دست داد و از آن
زمان در آموزشگاه شهید محبی با کوشش وصف ناپذیری به ادامه تحصیل پرداخت و در رشته ی
اقتصاد دیپلم گرفت. فرزاد طیباتی دوره ی اپراتوری تلفن را در دوره ی دبیرستان فرا
گرفت و پس از فراغت از تحصیل به عنوان اپراتور تلفن به استخدام بانک تجارت در آمد.
وی در حدود دویست شماره تلفن را که باید به طور مرتب با آنها تماس برقرار می کرد،
به خاطر سپرد و در کارش بسیار منظم و دقیق بود و این امر موجب شد تا رضایت مدیران
مربوط را جلب کند و همواره مورد تشویق قرار گیرد.
فرزاد طیباتی همزمان به یادگیری زبان انگلیسی پرداخت و در سال 1363 به پیشنهاد یکی
از متخصصان برای درمان به آمریکا سفر کرد. وی اظهار می دارد که طی این سالها با یک
آرزوی بزرگ کلنجار می رفتم و آن آرزوی پزشک شدن بود، اما به ظاهر، نابینایی من
امکان رسیدن به این آرزو را ازمن گرفته بود. پس از مدتها تفکر،سرانجام تصمیم گرفتم
که پزشک شوم و برای رسیدن به هدفم تلاش زیادی را شروع کردم. به همین منظور در
کلاسهای نابینایان ثبت نام کردم و دوره های ماشین نویسی و رایانه را گذراندم.در سال
1367 پس از کسب اجازه ی اقامت در آمریکا، موفق شدم در دانشگاه ثبت نام کنم. دکتر
فرزاد طیباتی می افزاید: با عزمی پولادین، تحصیل در دانشگاه را شروع کردم، در ابتدا
به دلیل نابینایی به من توصیه شد که واحدهای کمتری بگیرم. اما من مصمم بودم هر چقدر
هم سخت باشد، پزشک شوم. علوم پایه را از ابتدا شروع کردم. درس شیمی را از شناخت
ابزار تا بیوشیمی در مدت دو سال و نیم خواندم. در این راه، مشکلاتی داشتم و نخستین
مشکل من درس خواندن با بینایان در یک کلاس بود. چون دیپلمه اقتصاد بودم از درس شیمی
وحشت داشتم؛ بسختی تلاش می کردم؛ انگیزه ی قوی و میل به موفقیت در دسترسی به هدف
مقدسم به من چنان نیرویی می داد که در گذشته آن را تجربه نکرده بودم.
در ترم اول با دقت به مباحث استاد گوش می دادم. او مطالب را غافل از اینکه نابینایی
نیز در کلاس حضور دارد بر روی تخته کلاس می نوشت. آن ترم نمره هایم در حد متوسط
بود. در ترم دوم که واحدهای آزمایشگاهی داشتم با مشکل بزرگی مواجه شدم؛ زیرا شیوه ی
یادگیری این درسها از راه مشاهده بود. این مشکل را با استفاده از توضیحات و توصیف
دوستانم از واکنشها از میان برداشتم. دوستانم واکنش را می دیدند و برایم تشریح می
کردند. من هم صحبتها را ضبط می کردم تا مجددا گوش کنم. در ترمهای بعد، دروس فیزیک و
بیولوژی را فرا گرفتم تا به شیمی پیشرفته رسیدم. به خاطر دارم نخستین روزی که به
کلاس شیمی پیشرفته رسیدم کمی دیر شده بود. در را باز کرده وارد کلاس شدم. استاد که
متوجه نابینایی من شده بود، گفت که کلاس را اشتباه آمده اید و سپس از من سوال کرد
به کدام کلاس می خواهی بروی؟ و من به شماره ی همان کلاس اشاره کردم. استاد که برای
اولین بار با یک دانشجوی نابینا برخورد کرده بود، متعجب شد اما هنگامی که اشتیاق
مرا برای تحصیل دید، در طول ترم مرا یاری کرد. یکی دیگر از مشکلات من استفاده از
کتابهای درسی بود. تا آن زمان کتابهای پزشکی به خط بریل تبدیل نشده بود. برای حل
این مشکل از دوستانم خواهش کردم تا مطالب کتاب را بخوانند و من صدای آنها را ضبط
کنم. بدین ترتیب با گوش دادن به نوار مطالب درسی را فراگرفتم.
در آزمایشگاه شیمی پیشرفته مشکل داشتم؛ زیرا مواد قوی تر را به کار می بردیم و
نابینایی من خطر آنها را مضاعف می کرد. این مرحله را نیز به یاری دوستان با ارزشم
از سرگذراندم. آنها ترکیب مواد را انجام و واکنشها را برایم شرح می دادند.در آن ترم
در درس شیمی به عنوان دانشجوی ممتاز شناخته شدم و لوح تقدیر دریافت کردم. در درس
شیمی آلی مجبور بودم اتمها را بشناسم. اما مشکل بزرگم این بود که قادر به دیدن
تصویرهای اتمها نبودم. گذراندن این واحدها را مدیون کمکهای استاد گرانقدر هستم. او
که علاقه ی وافر مرا به آموختن می دید، مولکولها را از میخ و چوب برایم می ساخت و
به من می داد و بعد از شناسایی دانه دانه مولکولها آنها را برایم شرح می داد. پس از
مدتی به درجه ی کمک استادی رسیدم و کلاسهای ترمهای پایین تر را تدریس می کردم. به
خاطر دارم که حضور یک استاد نابینا همواره باعث تعجب تمام دانشجویان و کارکنان
دانشگاه می شد.
درس فیزیک را هم با بهره گیری از حس و ابتکار پیش بردم. فقط در قسمت نور مشکل
داشتم. در بیولوژی که به بینایی احتیاج مبرم داشتم تا بتوانم از میکروسکوپ استفاده
کنم از دوستان و دانشجویان هم دوره ی خود خواهش می کردم که هرچه را زیر میکروسکوپ
می دیدند با خمیر برای من درست کنند. خمیر را لمس و توضیحات آنان را ضبط می کردم تا
بعدها برای خود تکرار کنم و اینگونه بیولوژی را فراگرفتم. دکتر فرزاد طیباتی در
مورد تشریح می گوید:
نخستین بار که در کلاس تشریح حاضر شدم از جنازه ای که در اختیارم گذاشته بودند وحشت
داشتم. استاد به من اجازه نداد که از دستکش استفاده کنم و برای آنکه ترس مرا از بین
ببرد، سینه جنازه را شکافت و برای اینکه دست خود را نکِشم دست خود را روی دستم قرار
داد.
اوایل کار، هنگامی که از اتاق تشریح خارج می شدم نمی توانستم چیزی بخورم. کم کم
عادت کردم. از استاد خواستم تا اجازه دهد مانند بینایان از دستکش استفاده کنم، اما
مخالفت کرد و گفت با دستکش نمی توانی مویرگها را تشخیص دهی. شناسایی عصبها،سرخرگها،
سیاهرگها و مویرگها را با ابتکار خاصی به انجام رساندم. سرخرگها را از صدای خاصی که
زیر دستم احساس می کردم تشخیص می دادم و اعصاب را از سختی آن. در بافت شناسی که
مجبور به دیدن بافتهای مختلف در زیر میکروسکوپ بودم از آنهایی که قطعه ای از یک
بافت را در زیر میکروسکوپ دیده بودند، می خواستم با خمیر آن را برایم بسازند. برای
تشخیص رنگ بافتها از آنها خواستم رنگ قرمز را برجسته کنند و رنگ سفید را گود و با
علائم  قراردادی که برای خود وضع کرده بودم، رنگ بافتها را هم آموختم و مجددا
توانستم بین سیصد دانشجوی تشریح شاگرد ممتاز شوم.
به این ترتیب دکتر فرزاد طیباتی با تلاشی اعجاب انگیز، غیر ممکنی را ممکن ساخت و با
عزمی راسخ، گام به گام موانع را از میان راه ناهموار خود برداشت و به آرزوی باشکوهش
دست یافت. امروزه دکتر فرزاد طیباتی که پزشک حاذق و پرآوازه ای است، عاشقانه به
حرفه ی مورد علاقه اش یعنی طبابت می پردازد. بیماران او با مراجعه به وی نه تنها
بیماریهای جسمشان را درمان می کنند، با مشاهده ی عظمت کار این پزشک از نظر روحی نیز
تقویت شده و در مبارزه با بیماریهایشان امید و انگیزه بیشتری می یابند.
هنگامی که دکتر فرزاد طیباتی در بین سیصد دانشجوی پزشکی یکی از دانشگاههای معتبر
آمریکا با رتبه ی اول، مدرک تخصصی خود را در رشته ی کاریوپراکتیک دریافت کرد و نامش
در کتاب طلایی سال آمریکا به عنوان سمبل اراده به ثبت رسید به افرادی که او را می
شناختند درس بزرگی آموخت:«خواستن توانستن است».
 
منبع:
کتاب  تحول  روانی آموزش و توانبخشی نابینایان، نوشته محمدرضا نامنی،

نیم قرن خلق هنر با چشمان تاریک

تلاش های غلامرضا صباغی هنرمند نابینای میبدی برای حفظ صنایع دستی ایران فانوس روشن امید همیشه در دست هایش قرار داشته است؛ فانوسی که در طول جاده زندگی با نور و گرمای خود، راه را برایش روشن کرده است.

فانوسی که هر روز صبح قبل از آنکه خورشید چشم باز کند، خورشید دلش شده و به چشمان خسته و تاریک او سلام کرده است.

این مرد 63 سال است که هر روز صبح با صدای بلند به زندگی سلام می کند. سلام گیرا و بلند او به دستانش توان می دهد و آن وقت است که شعر در آنچه می بافد تجلی می یابد.

هنر غلامرضا صباغی مردی که از 5 سالگی بینایی اش را از دست داده گره زدن تارهای امید و تلاش با یکدیگر است.

بر زیلوهای رنگارنگ و خوش رنگ بافته شده این مرد وقتی پا می گذاری، استواری و ایمان را با تمام وجود حس می کنی.

حکایت کودکی

دریچه نگاه او با هنر پیوندی عمیق دارد. این پیوند از زمانی که 12 سال بیشتر نداشته آغاز شده است.

«کودکی هایم به سختی گذشته است. به زندگی ام که نگاه می کنم، یک رشته طولانی پر از درد و رنج می بینم.

پنج روز بیشتر نداشتم که مادر پس از یک بیماری سخت و جانکاه جان می سپارد و مرا که تنها فرزندش بودم به پدر سپرد. از آن به بعد در کنارم مادربزرگ و پدر قرار داشتند. تا اینکه دو ساله شدم و پدر ازدواج کرد ولی با این حال خواهر و برادرانم که یکی پس از دیگری متولد می شدند بر اثر بیماری جان می سپردند و من تنها بودم.»

مرد با یاد کردن از 5 سالگی و کودکی هایش، ناخودآگاه صدایش اوج می گیرد. انگار خودش هم باور دارد که با بسته شدن دریچه نگاه، دریچه ای از نور به قلبش جریان یافته است.

«5 ساله که شدم به بیماری آبله مبتلاو به علت کمبود امکانات پزشکی، از دو چشم نابینا شدم. به خوبی به یاد دارم که در آن زمان چقدر اندوه قلبم را می فشرد.

در ذهن کوچک خود جای خالی مادر، مرگ خواهران و برادران و سپس نابینایی را مرور می کردم و بغضی بزرگ گلویم را می فشرد.»

روزنه ای به سوی نور

زندگی او پس از آن با تاریکی پیوند خورد. درست 5 سال بعد از آن بود که تنهاتر از قبل شد. 10 سالگی او با ضربه دیگری همراه شد. به قول خودش «پدر» تنها حامی اش از دست رفت.

«مادربزرگ تنها کسی بود که در این دنیای بزرگ برایم باقی مانده بود. با اینکه او توانایی انجام خیلی از کارها را نداشت، اما بودنش برایم نقطه قوتی بود.

همان سال ها بود که به فکر افتادم راهی برای خارج شدن از وضعیت سختی که داشتم پیدا کنم. نمی خواستم سربار دیگران باشم.

غم و مرگ و جدایی را بارها تجربه کرده بودم می دانستم که روزی مادربزرگ هم خواهد رفت. پس باید چیزی می یافتم که همیشه و در همه حال کنارم باقی بماند.»

زندگی ادامه داشت. این را از مرگ مادر و پدر آموخته بود. می دانست که باید روی پاهایش بایستد و با استقامت ادامه دهد. همین شد سرمشق نوجوان 12 ساله نابینا.

گام های بلند

«به کارهای دستی و هنری علاقه داشتم. با اینکه اطرافم را نمی دیدم ولی باهوش و هشیار بودم.

وقتی توسط یکی از آشنایان به یک کارگاه زیلوبافی معرفی شدم، تصمیم گرفتم هر طور شده بیاموزم. همین بود که باعث شد ترقی کنم.»

استاد بزرگ

برای نخستین بار بود که کودکی نابینا در برابرش نشسته بود. استاد می دانست که این هنر با نگاه پیوندی عمیق دارد.

زیبایی رنگ و طرح را نمی شد بدون چشم هدایت کرد. استاد وقتی حیران ماند و نمی دانست به این همه شوق و ذوق کودکانه چگونه بفهماند که حرکت در این مسیر شدنی نیست، شنید: «استاد شفاهی بگویید من در ذهن خود می سپارم.

استاد شروع به صحبت کرد و حافظه او شروع به حفظ و ثبت آنچه می شنید.»

پستوی قدیمی

نخستین جایی که او آغاز به کار کرد یک پستوی قدیمی در کنار آغل بود. شرایط سخت بود ولی او شوق داشت که نانی به دست آورد، همین شد که آن اتاق کوچک بال های پروازش شد.

هر هفته که می گذشت دستمزد او بالاتر می رفت.

حالاگوشه چارقد مادربزرگ از دستمزدهای او پر از یادگاری شده بود.

«کم کم طرح ها و نقشه های خوب را حفظ کرده و اجرا می کرد. روزهای بسیاری می شد که استاد به صحرا می رفت و من به تنهایی در پستوی قدیمی کار می کردم. پس از مدتی استاد وقتی پیشرفتم را دید مرا به عنوان یک استاد حرفه ای در صنعت زیلوبافی معرفی کرد.»

صنعتی قدیمی

زیلو یکی از صنایع دستی بسیار مهم در آن سال ها به شمار می رفت اما اکنون دیگر آن ویژگی را ندارد و کمتر به آن اقبال و توجه می شود.

«با اینکه این هنر کمتر مورد توجه قرار دارد ولی من حاضر نیستم این حرفه را کنار بگذارم. هنوز شوق 14 سالگی ام را حس می کنم وقتی زیلویی 6 متری با دو رنگ قرمز و آبی و طرح گچبری بافتم. زیلوبافی شادی، انرژی و هیجان را در من دوچندان می کند.»

50 سال است که هر روز دستان این مرد در تلاش است. بارها در نمایشگاه های سراسر کشور در مورد اهمیت و حفظ این میراث صحبت کرده است، می گوید:

زیلوبافی سخت است. برای موفق شدن در این شاخه از هنر باید عشق و علاقه را در پیش گرفت.

با این هنر باید آمیخته شد تا آن را شناخت باید در آن متبلور شوی تا زندگی ات رنگین شود.

مرد پس از سال ها هنوز هم همان اشتیاق را دارد؛ اشتیاق آن سال ها، اشتیاق زنده نگه داشتن، اشتیاق حفظ کردن آنچه که دیگر چیزی برایش باقی نمانده است.

مرد می خواهد این هنر را حفظ کند. او می داند با این شوق و شور است که انرژی می گیرد.

روزنامه ایران، شماره 5098 به تاریخ 21/3/91،صفحه 14 (ایستگاه)

زندگی نامه پری زنگنه

پریرخ  شاه یلانی ( پری زنگنه ) ، هنرمند کاشانی تبار تحصیلات مقدماتی خود را در تهران گذراند و نخستین درس های آواز را نزد استاد نصر اله زرین پنجه در ردیف های آواز ایرانی فرا گرفت. سپس به هنرستان عالی موسیقی گام نهاد و به علت داشتن صدای لیریکو اسپنتو  (Lyrico Espinto  ) نزد خانم اولین باغچه بان به تحصیل اپرا پرداخت و پس از آن برای تجربه اندوزی بیشتر و تکمیل آموخته های خود به کشور های ایتالیا ، آلمان و اتزیش سفر کرد تا از امکان کم نظیری که این نوع صدا در اجراهای متنوع به وی می داد، نهایت بهره را ببرد.

او در سال 1350 در یک حادثه رانندگی بینایی خود را از دست داد. اما همانگونه که از همت بلند ایشان انتظار میرفت، هدف تازه ای برای خود در زندگی ایجاد کرد،  که عبارت بود از ایجاد انگیزه در روشندلان و اثبات این که نابینایی و اصولا هرگونه آسیب دیدگی عضوی مانع شکوفایی توانمندی های انسان و اوج گیری هنر نمیتواند باشد.

برای نیل به این مقصود، پس از وقفه ای که زندگی زناشویی و خانوادگی دوران بینایی ، به فعالیت های هنری اش داده بود، مصمم و جدی تر به این مهم پرداخت. سفر های هنر جویانه ی خود را آغاز کرد و سپس کنسرت های متعددی را به اجرا در آورد.

به زودی آوازه ی صدای نرم و دل انگیز پری در محافل هنری داخلی و صحنه های بین المللی پبچید و تالار هایی چون الیس تالی (Alice Tully )  در لینکلن سنتر نیویورک ، هربست (Herbst )  در سانفرانسیسکو، دانشگاه هاروارد (Harvard University )  در بوستون ، سل گو ( Salle Gavo )  در پاریس، هرکولس ( Hercules )  در مونیخ، ویلشر در لس آنجلس، دانشگاه برکلی، دانشگاه یو سی ال ا ( UCLA)  در لس آنجلس، کندی سنتر ( Kennedy Center )   در واشنگتن و تالار هایی در سرتاسر ژاپن پذیرای این هنرمند پر کار شد.

مسافرت های پی در پی و گسترده ایشان در سرتاسر ایران از جمله قدم هایی به منظور آشنایی مردم دیار مختلف با موسیقی صحیح و دلچسب و نیز ایجاد درآمد برای یاری دادن به مراکز فرهنگی روشندلان هر دیار و منطقه در ایران بوده است.

از اجراهای برجسته خانم زنگنه سولیست بودن او در سمفونی شماره 9 بتهوون است که توسط ارکستر سمفونی فورت لادردل (Fort Lau Derdale )  به رهبری لاری سیگال (Larry Segal )  در فلوریدا اجرا شد. همچنین بازسازی علمی ترانه های محلی و بومی ایران و اجرای آن به صورت کلاسیک از کارهای شاخص ایشان به شمار میرود.

از دید این هنرمند ، جهان امروز نیاز به مهر ورزیدن بیشتر برای ارتباط انسانی بهتر بین مردم دارد. موسیقی یکی از بهترین راه هاست که در ایجاد این ارتباط سهم بزرگی را دارد. لذا یک هنرمند بر اساس ارزش های هنری که در همه جهان، زبان بیان زیبایی هاست میتواند به این هدف نزدیک شود. از این رو پریرخ زنگنه به اجرا و خلق آثاری پرداخته است که منظور او را ذر یکپارچه کردن احساس مردم عملی میکند.

خانم زنگنه در سال های گذشته موفق به اخذ مدال طلای بین المللی آواز و دریافت تقدیرنامه های متعدد از محافل هنری جهان گردید و به پاس خدمات نیکو کارانه و فعالیت های فرهنگی و هنری اش "سفیر حسن نیت" نامیده شد.

وی علاوه بر موسیقی و آئاز به چند هنر دیگر نیز آراسته است. از جمله هنر گل آرایی که آن را در مدرسه اوهارای (Ohara)  ژاپن فرا گرفته و از پیشگامان شناساندن این هنر ظریف به ایرانیان بوده است. ایشان کتاب های متهددی نیز نوشته اند، همچون "آوای نام ها از ایران زمین " که نام نامه ی منحصر به فردی است که گردآوری و نوشتن آن بیش از پنج سال به طول انجامید و نیز کتاب هایی در وصف طبیعت با اهداف  آموزشی برای کودکان و نوجوانان به ویژه نابینایان. تاکنون بیش از سیصد ترانه و ده اثر نوشتاری از این هنرمند عرضه شده است. وی هم اکنون مشغول تدارک سه کتاب در زمینه های تخصصی خود موسیقی، آواز، هنر گل آرایی و مسایل نابینایان با عنوان های "شما هم با من آواز بخوانید" ، " باغ و بوستان در خانه" و " زندگی در نابینایی" میباشد. 

ده نابینای موفق

ده نابینای موفق

نابینایی فقدان کامل درک نور است. بیشتر مردم اعتقاد دارند که ما با چشمانمان می‌بینیم با این حال، حقیقت این است که این مغز ماست که آنچه فکر می‌کنیم می‌بینیم را درک می‌کند.

افراد مشهور نابینا در بسیاری از حوزه‌ها جهان را تغییر داده و حتی شکل داده‌اند، در بخش‌هایی چون موسیقی، سیاست، علم، هنر و ورزش. آن‌ها موفق شدند چرا که اجازه ندادند تا عدم درک خارجی نور، نور درونی آن‌ها را خاموش کند. این‌ها افرادی هستند که جهان با استعداد و شجاعت آن‌ها، روشن شده است:

هلن کلر (27 ژوئن 1880- یکم ژوئن 1968) نویسنده‌، فعال اجتماعی و مدرس امریکایی نخستین فرد کر ولالی بود که در دانشگاه تحصیل کرد. او یک مدافع خستگی‌ناپذیر حقوق

افراد معلول بود.

استیو وندر (تولد: 13 می 1950 میلادی) خواننده، ترانه‌سرا، تهیه‌کننده آمریکایی است. فهرستی نابینایان مشهور جهان بدون نام وی کامل نخواهد شد. وندر ترانه‌های بسیاری در حمایت از گروه‌های حقوق بشری و مبارزه بدون خشونت سروده است.

ری چارلز (23 سپتامبر 1930- دهم ژوئن 2004) نوازنده پیانو و موسیقدان امریکایی از خوانندگان سبک‌های جاز و ریتم و بلوز بود. او از پیشگامان موسیقی سول و پیانو بود که به شکل‌دهی صدای ریتم و بلوز پرداخت. چارلز را “تنها نابغه واقعی در این حرفه” می‌نامیدند.

کلود مونته (14 نوامبر 1840- پنجم دسامبر 1926) بنیانگذار نقاشی امپرسیونیست فرانسوی بود. تا سال 1907 همچنان مشهور بود اما کم‌کم مشکلات جدی‌اش آغاز شد و بینایی‌اش را از دست داد. حتی در شرایطی که وضعیت بینایی کلود روز به روز بدتر می‌شد، او هیچ‌گاه از نقاشی کردن دست نکشید. کلود مونت در پایان زندگی‌اش و در حالی که کاملا نابینا شده بود، یکی از مشهورترین آثار خود با عنوان “نیلوفرهای آبی” را نقاشی کرد.

آندری بوچلی (تولد: 22 سپتامبر 1958) در 12 سالگی در یک تصادف در جریان بازی فوتبال نابینا شد. وی با وجود تسلط به پیانو، فلوت و ساکسیفون در مدرسه نابینایان ادامه تحصیل داد و دکترای حقوق دریافت کرد. بوچلی با ایتالیایی خواننده‌های مشهور اپرا چون پاواروتی نیز همکاری داشته است.

فرانکلین دلانو روزولت (سی‌ام ژانویه 1882-‌ دوازدهم آوریل 1945) سی‌ودومین رئیس‌جمهوری ایالات متحده امریکا بود. روزولت معلولیت‌های متعددی از جمله اختلال در بینایی داشت. وی یکی از محبوبترین روسای‌جمهوری تاریخ امریکا بود.

توماس گور (دهم دسمابر 1870- شانزدهم مارس 1949) توماس گور سیاستمدار دموکرات امریکایی بود. وی در کودکی نابینا شد ولی هرگز از رویای خود برای سناتور شدن دست نکشید. در سال 1907 میلادی، او یکی از دو سناتور ایالت اوکلوهاما بود و دو بار دیگر نیز به این سمت انتخاب شد.

هریت توبمن (1820- 21 مارس 1913) در جوانی یک برده بود که به کانادا گریخته بود ولی به امریکاا بازگشت، جایی که به کمک صدها برده سیاه‌پوست شتافت. او در جریان مبارزات برابری حقوق سیاهان به شدت مورد ضرب و شتم قرار گرفت و از ناحیه سر مجروح شد، جراحتی که منجر به اختلال شدید بینایی وی شد. گفته شده که این مسئله نیز نتوانست توبمن را از مبارزه برای آزادی همنوعانش بازدارد.

لوئی بریل (چهارم ژانویه 1809- ششم ژانویه 1852) در سن سه سالگی چشم چپش به‌طور تصادفی با یکی از ابزار کارگاه آهنگری پدرش آسیب دید که باعث نابینایی این چشم شد و به علت نفوذ عفونت به چشم راستش در سن 4 سالگی بینایی خود را کاملا از دست داد. او خالف خط بریل است، روشی که افراد نابینا می‌توانند از طریق آن بنویسند و بخوانند.

مارلا رانیان (تولد: چهارم ژانویه 1969) دونده امریکایی دو ماراتن است که نابینا است. او تاکنون سه بار قهرمان ملی دو پنج هزار متر زنان شده است. او نخستین ورزشکار نابینایی است که به‌طور رسمی در مسابقات المپیک شرکت کرده است.

منبع : فرز دات آی آر

زندگینامه دکتر طه حسین

طه حسین، ادیب، نویسنده، سخنور بزرگ مصری و ناقد معاصر عرب. از پیشگامان جنبش نوگرایی در مصر بود که در سال 1889 میلادی به دنیا آمد. در کودکی بر اثر عفونت چشم و درمان غلط بیماری، نابینا شد و با اینکه این واقعه قبل از سن 6 سالگی اش بود، ولی نبوغ و استعدادش از همان زمان مشاهده و در 7 سالگی قرآن را حفظ کرد. مدتی در محضر یک معلم سنی بود که این، باعث شد که در نوجوانی راهی دانشگاه «الازهر» مصر شود و در آنجا علوم اسلامی را فرا گیرد. از آغاز سال 1908 میلادی، که دانشگاه قدیمی غیرمذهبی مصر تأسیس شد، او به آنجا رفت و از محضر درس استادان خارجی بهره های فراوان برد و زبان فرانسه را یاد گرفت و در رشته الهیات و ادبیات عرب تحصیل کرد و با وجود نابینایی و تهیدستی، خیلی زود جایی برای خودش در آن دانشگاه باز کرد. اولین دانش آموخته این دانشگاه بود که به دریافت دکترای (پی اچ دی) نائل شد و رساله دکترای خود را تحت عنوان «ذکری ابی العلاء = یادبود ابی العلاء» نوشت.

در همین سال از طرف دانشگاه مصر به فرانسه رفت و در دانشگاه «مونیلیه» شروع به تحصیل کرد. سال 1919 م، رساله دکترای دیگری درباره "ابن خلدون" و فلسفه اجتماعی او نوشت. مجددا به مصر برگشت و استاد تاریخ قدیم یونان و رم شد و تا سال 1925، در همین سمت بود. از همین سال به بعد در دانشکده ادبیات، استاد تاریخ عرب و از بنیانگذاران دانشگاه "اسکندریه" شد. طه حسین، از محدودیت تفکر استادان خودش رنج می برد به گونه ای که وقتی سال 1926، کتاب معروف خود «فی شعر الجاهلی» را منتشر کرد و منکر شعر جاهلی شد، غوغائی سخت برپا شد که مجبور شدند نسخه های کتاب را جمع آوری کنند.

طه، در سال 1928 م رئیس دانشکده ادبیات و سال 1950 م، وزیر فرهنگ شد. در دوران وزارت خود، تعلیمات متوسطه و تعلیمات فنی را رایگان کرد و قصد داشت که تعلیمات دانشگاهی را نیز رایگان کند که موفق نشد. زیرا معتقد بود که آموزش، برای مردم مانند آب و هوا امری ضروری است و بر اهمیت دموکراتیک بودن آموزش و تحصیل، همیشه تأکید داشت. از سال 1952 م، به بعد فقط به کارهای ادبی و تحقیقی پرداخت و یکی از هواداران سرسخت انقلاب 1952 مصر بود. طه حسین، علاوه بر درجه دکترا دانشگاه فرانسه و قاهره، دکترای افتخاری از دانشگاه کمبریج و مادرید و نشان لژیون دونور می باشد و عضو چندین مجمع علمی است. وی در سال 1973 میلادی در سن 84 سالگی درگذشت.

او رمان ها و رساله های بسیاری نوشت ولی بیشتر در غرب، به خاطر زندگینامه خود نوشته اش، بنام «الایام = روزگار» مشهور شد. آثار دیگری از او هست که برخی از آنها عبارتست از:

1- قادة الفکر = پیشروان فکر

2- حدیث الاربعاء = سخن روزهای چهارشنبه

3- فی الشعر الجاهلی؛ که بعدها به صورت فی الدب الجاهلی چاپ شد.

بعضی از آثار فارسی او عبارتست از:

1- بیچاره طفل! ترجمه (الایام)

2- گفت و شنود فلسفی در زندان ابوالعلاء مصری

3- قسمتی از «الفتنة الکبری» تحت عنوان انقلاب بزرگ و قسمتی دیگر از آن تحت عنوان علی علیه السلام و فرزندانش

4- آئینه اسلام

5- در پیرامون سیره نبوی

6- رؤیاهای شهرزاد

7- وعده راست ....