رویا به مثابه یک تجربه بینایی

رویا به مثابه یک تجربه بینایی

بررسی روان شناختی ارجاعات حسی در خواب دیدن

نویسنده: دکتر عبدالرضا ناصرمقدسی

چرا رویا می بینیم؟ چرا رویا به صورت بصری برایمان ظاهر می شود؟ چرا رویاهایمان به شکل یک جمله یا یک قطعه موسیقی نیست؟ قطعه ای که با هیچ تصویری همراه نباشد؟ چرا مثلارویایمان صرفا لمس یک گل نیست؟ از خواب بیدار شویم و یادمان بیاید که دیشب در رویا گل سرخی را لمس کردیم، بدون آنکه تصویری از آن در

خاطرمان باشد؟ ما در طول روز به موضوعات مختلفی فکر می کنیم.

چرا رویایمان شامل فقط چند دقیقه تفکر نیست؟ از خواب بیدار شویم و یادمان بیاید دیشب در رویایی فقط اندیشیدیم، بدون آنکه از داده های حسی ای چون تصویر، صدا یا بو خبری باشد. به واقع هم اکثر رویاهای ما بصری هستند. همان طور که محققان ذکر کرده اند، برای اکثر مردم رویا به صورت یک تجربه بینایی پدیدار می شود. حدود نیمی از رویاها علاوه بر تجربه بصری، جنبه های شنیداری نیز دارند. یعنی در طول رویا علاوه بر دیدن رویای مزبور صدای وقایع را هم می شنویم. در کمتر از یک درصد رویاها، حواس دیگر ما همچون چشایی، بویایی یا لامسه دخالت دارند. شاید بسیاری از ما خاطره ای مبنی بر چشیدن مزه غذا یا بوییدن یک عطر خوش طی یک رویا نداشته باشیم، بنابراین همان طور که گفتیم ما رویا را به عنوان یک تجربه بینایی می شناسیم، انگار دریچه رویا به نوعی تقویت و تشدید حس بینایی است. دیدن، مهم ترین وجه یک رویا را شامل می شود و این گونه است که ما به شکل عجیبی رویا را «می بینیم» و گاه

این تجربه بینایی چنان تقویت می شود که به رویاهایمان شکلیvivid یا روشن می بخشد و ما موضوعی را به شکلی کاملاواضح در رویا می بینیم، درست همانند شرایطی که استرس آگاهی ما را به حد اعلامی رساند و تمام حواس ما، به واقعه ای هولناک در پیرامونمان معطوف می شود و این گونه، تجربه بصری آن واقعه در مغز ما مضاعف می شود. رویاها نیز گاهی چنان واضح می شوند که انگار از روند فوق پیروی می کنند.

اما برای همه مردمان تجربه یک رویا به شکلی که بیان کردیم، اتفاق نمی افتد. تحقیقات نشان داده کسانی که دچار آسیب بینایی باشند، نسبت به انسان های معمولی ارجاعات حسی متفاوتی در رویاهایشان دارند. آنها به شکل فزاینده ای با عناصر و ارجاعاتی از حواس دیگر یعنی چشایی و بویایی و لامسه در رویاهایشان روبه رو هستند به طوری که کسانی که به شکل مادرزاد نابینا هستند، ممکن است هیچ گونه عنصر بصری در رویاهایشان نداشته باشند:

در واقع رویاهایشان را نبینند بلکه آن ها را بچشند یا لمس کنند و این دقیقا به علت نحوه برخورد آنها با جهان خارج است. «دامهوف» با ارایه نظریه ای شناختی، رویا را نیز امری می داند که با رشد قوای مغزی در ما تکوین پیدا می کند. او رویاهایمان را ادامه اندیشه ها و فعالیت های روزانه و در حال بیداری می داند. بنابراین با این توجیه، دلیل رویاهای نامتعارف انسان های نابینا نیز مشخص می شود. انسان های نابینا به شکل فزاینده ای متکی به حواس دیگری چون شنوایی و لامسه هستند پس دور از ذهن نخواهد بود اگر رویاهایشان نیز به میزان بالاتری از این ارجاعات حسی تشکیل شده باشد. اما اگر رویا ادامه فعالیت های روزانه ماست، آن وقت به نتیجه جالبی در مورد انسان های بینا می رسیم که قاطبه انسان ها را تشکیل می دهند. گفتیم که برای انسان های معمولی رویا یک تجربه بینایی است. می توان طبق نظر «دامهوف» این گونه حکم داد که از آن رو رویا یک تجربه بینایی است و از آن رو ما رویا را «می بینیم» که در فعالیت روزانه، بینایی مهم ترین وسیله حسی ما در برقراری ارتباط با جهان خارج است. این گونه رویا به عنوان یک تقویت کننده و عاملی برای بزرگ نمایی وقایع روزانه ما عمل می کند. ما در طول روز با چشم های باز، شاهد تصویرها و ارجاعات بصری فراوانی هستیم ولی به همین میزان صداهای گوناگونی را هم می شنویم. اما رویا و ماهیت آن نشان می دهد که برای مغز ما بینایی بسیار بااهمیت تر از شنوایی است. ما نیز همواره بر دیده هایمان بیشتر تکیه می کنیم تا بر شنیده هایمان.

دیده، در نظر ما امری موثق است اما شنیده، همواره مشکوک و نامطمئن. این گونه است که ما رویا را به عنوان آینه ای شگفت انگیز از وقایع روزانه «می بینیم»، کمتر «می شنویم» و بسیار کمتر «لمس می کنیم». اما اگر اهمیت قوه بینایی در رویا به صورت غیرمستقیم، اهمیت بسیار زیاد بینایی را برای پردازش های مغزی طی فعالیت روزانه نشان می دهد، آیا ممکن است که بسیاری از پردازش های فلسفی ما نیز تحت تاثیر همین ارجح بودن قوه بینایی در فعالیت هایمان باشد؟ به سخن دیگر اگر نوع بشر تماما نابینا بود و به جای بینایی بر حواس دیگری چون شنوایی تکیه داشت، آیا برداشت های فلسفی او نیز از جهان خارج دگرگون می شد؟ در اینجا فقط می خواهم به یکی از این مفاهیم فلسفی اشاره کنم که در طول زمان نقش بسیار مهمی در شناخت ما از خودمان و به تبع آن، شناخت ما از جهان خارج دارد و آن هم مفهوم «اگو» یا «من» است. مفهوم «من» یعنی مفهومی که به یک فاعل تجربه کننده، اشاره دارد (هویتی که ناظر بر اعمال مان است و می تواند روند فعالیت های مان را دنبال کند) همواره مورد توجه فلاسفه بوده است. زمانی «دکارت» با جمله مشهور «می اندیشم، پس هستم» بر وجود «خود» صحه می گذاشت، زمان دیگر تجربه گرای شکاکی چون «هیوم» مفهومی به نام «من»

را در وجود انسان نفی می کند و باز در دستان «کانت» و با ارایه مفهوم «خودادراکی استعلایی»، مفهوم «من» شرط اساسی انسان برای شناخت جهان خارج تلقی می شود. اکنون می دانیم که این واژه چالش برانگیز فلسفی، ریشه های عمیق بیولوژیک دارد و اتفاقا تجربه بینایی ما از خودمان و از جهان خارج در تکوین مفهوم «من»، کاملادخیل بوده است.

«گیبسون» برای بیان نحوه شکل گیری مفهوم «من» در ذهن انسان بر ویژگی های میدان بینایی ما تکیه می کند. او عنوان می دارد که محدودیت میدان بینایی نکته اصلی در تکوین مفهوم «من» است. بینایی فقط قسمتی از جهان را به بیننده می نمایاند (در نوع انسان این مقدار تقریبا به نصف می رسد زیرا چشم های ما در قسمت جلوی سرمان واقع است و ما قادر به دیدن جهان پشت سرمان نیستیم). حال مفهوم خود (self) به صورت همین حد و محدوده میدان بینایی در ادراک ما شکل می گیرد. از سوی دیگر میدان بینایی در شکل گیری اش شامل قسمت های مختلفی از بدن است که می تواند محیط پیرامونی را مخفی کرده یا آنها را مشمول بینایی کند. بینی یک مثال کاملامشخص است که تقریبا در تمام تجارب بینایی ما حضور دارد. پس از آن گونه ها و شاید ابروها هستند که با درجه کمتری در شکل دهی میدان بینایی حضور دارند. در واقع «گیبسون» این نظر را ارایه می دهد که مشخصاتی که میدان بینایی را می سازند از جمله بینی و ابرو و دو گونه و نیز محل جای گیری چشم ها یک قاب با محدودیت های واضح را تشکیل می دهند، قابی که مهم ترین مشخصه آن همین مرز داشتن و محدودیت است. این

محدودیت و این مرز مقدمه ای می شود برای درک خود به عنوان عاملی مجزا از جهان پیرامونی، عاملی که حد و مرزی مشخص دارد. حال فرض کنید سیستم بینایی در انسان تکوین نمی یافت یا همه انسان ها از بدو تولد نابینا بودند. در این صورت ما به حواس دیگری چون شنوایی یا لامسه متکی بودیم. آیا ویژگی های این حواس نیز همان مفهوم «من» را به وجود می آورد، همان مفهومی که ما از لحاظ فلسفی و نظری در حال حاضر «من» یا «اگو» را به آن شکل می شناسیم؟ آیا دیگر جایی برای خودادراکی استعلایی «کانت» باقی می ماند؟ آیا ممکن بود که درک ما از خودمان به جای شمایی انتزاعی از بدن، به یک صوت یا نغمه مبدل شود؟ در آن صورت آیا ممکن نبود که فلسفه نیز راهی متفاوت طی کند؟ به گمانم جملات مشهور «ادوارد ویلسون» در ابتدای کتاب سترگش «سوسیوبیولوژی» بهترین حسن ختام مقاله ما باشد؛ «...به گفته «کامو» «خودکشی تنها پرسش فلسفی جدی است که پیش روی ما نهاده شده. این حتی به مفهوم اخص مورد نظر او اشتباه است. زیست شناسی که با پرسش های فیزیولوژی و تاریخ سروکار دارد، به این نتیجه می رسد که خودشناسی را مراکز کنترل عاطفی مغز در هیپوتالاموس و دستگاه کناری (لیمبیک) شکل داده و مدیریت می کنند. این مراکز با سیلابی از عواطف (عشق، نفرت، ترس، گناه و غیره) خودآگاه را سیراب می کنند، عواطفی که فلاسفه اخلاق در تلاش خود برای درک معیارهای نیک و بد به آن توسل می جویند. پس به ناچار با این پرسش روبه روییم که هیپوتالاموس و دستگاه کناری را چه ساخته است؟ اینها با انتخاب طبیعی تکامل یافته اند. در توجیه اخلاق و فلسفه آن و اگر نه معرفت شناسی و معرفت شناسان، در هر سطحی باید در پی این بیان ساده زیست شناختی بود...» (سوسیوبیولوژی: تلفیق نوین، ادوارد ویلسون، عبدالحسین وهاب زاده، چاپ اول 1384، انتشارات جهاد دانشگاهی مشهد).

روزنامه شرق ، شماره 1544 به تاریخ 13/3/91، صفحه 14 (علم)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد